شانزده و کمی هفده ماهگی!!!!!!
سلام یکی یه دونه مامان...
اول از همه خدا رو شکر میکنم بابت داشتنت که انقدرررر پسر شیرینی هستی
نمیدونی چه بلایی شدی...منتظری یه کار بکنیم تو هم انجامش بدی...همه چی میفهمی هزار مشالله.یه بار داشتم نماز میخوندم بعد که تمام شد داشتم چادر نماز و جمع میکردم اومدی از دستم گرفتیش بهت گفتم ببر بگذار سر جاش.دستمو گرفتی و بردی تو اتاق چراغ و واست روشن کردم دقیق گذاشتیش همون جایی که همیشه میگذارمش.
در ماشین لباسشویی و یاد گرفتی چه جور باز کنی.یه بار لباسشویی تازه خاموش شد رفتم لگن اوردم تا لباس ها رو در بیارم ولی بعد مشغول کاری شدم و تو هم رفتی بردیش پیش ماشین لباسشویی و درش و باز کردی مثلا خواستی کمک کنی و لباس ها رو در بیاری که اومد دیدم لباس ها رو ریختی رو زمین...
اینجا هم داری لباسهای خودت و میندازی تو ماشین.قربونه پسر کارکنم بشمممم مننننن
دستمو میگیری میبری جایی که میخوای و با اشاره بهم میفهمونی که چی میخوای
از بسکه هر وقت تلوزیون روشن میکنم میری از جلو نگاه میکنی منم مجبورم تلوزیون و خاموش کنم.و فقط وقت فیلمی که دوست دارم میخواد شروع بشه روشنش میکنم.بابایی هم که سر کاره بعد از ظهر تا شب خیلی حوصلم سر میره دیگه همش با توام.بازی میکنیم.حرف میزنیم.میبرمت تو پارکینگ.میبرمت تو کوچه.عاشقه بیرون رفتنی.با هم گل یا پوچ بازی میکنیم.قایم باشک بازی میکنیم و تو کلی دوست داری این بازی و وقتی پیدات میکنم یا تو من و پیدا میونی غش میکنی از خنده(البته منم از هیچ ادا و اصول و شکلکی در این بازیا کم نمیگذارم اصلا یه وضعی!)
انقدر قشنگ باهامون حرف میزنی.البته هنوز که نمیتونی ولی به گمون خودت مثلا داری حرف میزنی تازه دستاتم حینه حرف زدن تکون تکون میدی ما هم هی میگیم خوووب بعدش چی شد و تو هم خوشحااال ادامه میدی
20 ابان 16 ماهگیت تمام شد و به سلامتی رفتی تو 17 ماهگی...
22 ابان تولد من بود.از شب قبلش همه زنگ میزدن یا پیام میدادن و تبریک میگفتن ولی بابایی به رو خودش نمیاورد منم تو دلم گفتم حتما یادش رفته.تاااااا شب که مامانم اینا اومدن خونمون.یه خورده بعد بابایی از سر کار اومد مادر جون وبابا جون هم اورده بود و یه کیک و 2 تا بسته کادو هم دستش بود و تبریک گفت.میخواسته شب سورپرایزم کنه.بعدم دایی و زندایی اومدن.بابا یه کادو از طرف خودش یکی هم از طرف تو بهم داد.تو هم کلیییییی ذوق کردی از اینکه دورت شلوغه و مهمون داریم.
بهت میگم شایان ببعی میگه؟؟؟تو هم جواب میدی بععع
گاوم تازه یادت دادم یکی دوبار گفتیش
بهت میگم شایان بترسونم تو هم اول ساکت میشی و جدی بعد یه دفعه میگی هوووو بعد ما باااید بترسیم تا تو غش خنده شی.من فدااای خنده هات و این دنیای شیرین و کودکانه ات بشم
از مبلی که کنار اپن اشپزخونه اس میای بالا و من خسته از پایین اوردنت هستم.اخه چقدر بیارمت پایین.منم این ورش بالشت و چیزای نرم گذاشتم و تو هم خوشحال که دیگه مامان نمیارتت پایین کارت و ادامه میدی
این چند هفته گذشته هوا عالی بود مخصوصا ظهر ها و ما هم چندین جمعه نهار رفتیم بیرون.اینم عکسایه این گردشها
این عکسا هم واسه همین دیشبه تو جاده ساحلی...
به نظرتون چی این بچه رو تا این حد متعجب کرده؟موتورررررر...اینجا یه موتوری رد شد تو هم تا وقتی از کوچه رفت اینطور میخش شده بودی
اروم بخوابی گلم...ارامش تو ارزویه منه