شایان جونشایان جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

من و بابا و شایان کوچولو

اتاق قند عسلم...

سلااااااااااااام نفس مامان... عزیزم هفته پیش سرویس خوابت رو با کلی بد قولی بلاخره اوردن من و مامان جون هم لوازمت رو چیدیم...بابایی هم توی جابه جا کردن وسایل کمک کرد.البته هنوز کامله کامل نیست و یه سری چیزای دیگه هم باید بگیریم از جمله یه فرش خوشمل که اتاقت رو قشنگتر بکنه... فعلا این عکسا رو میزارم تا بعدا که کاملتر شد اتاق بقیشم بزارم.در ضمن باید بگم من و اقای پدر و شایان جون بسسسسسسسسسیار از مامان جون و بابا جونی به خاطر زحمتی که کشیدن برای نوه گلشون تشکر میکنیم اینم از عکسا... بقیه در ادامه مطلب...                 &nb...
4 خرداد 1392

سونو هفته 31

جیگر مامان چطوره؟ عزیزم همین 1 ساعت پیش از سونو اومدم...عشق مامانی دیدمت...قربون اون دست کوچیکت بره مامان که مشتش کرده بودی...خدا رو شکر همه چیز خوب و نرمال بود.خیالم راحت شد. راستی دیروز وسایل خوشگلت رو از خونه مامان جون اوردیم.اخه قراره تو این هفته سرویس خوابت برسه.از دیروز هی لباسای خوشگلت و میچینم جلوم و تو رو توش تصور میکنم و دلم واست غش و ضعف میره.خیلی دوستت دارم عزیزم...                                         ...
14 ارديبهشت 1392

...روز مادر...

سلام قشنگم...سلام نفسم...جوجه ی مامان چطوره؟ دیروز روز زن و روز مادر بود.جات خالی...چه حسه خوبیه این مادر بودن...درسته هنوز نیومدی بینمون ولی خوب منم مامانم دیگه ولی هنوز جوجه ام نیومده از تو دل مامانش بیرون.بابایی هم مامان رو شرمنده کرد و یه دسته گل خوشگل با یه کارت هدیه واسه مامانی اورد. انشالله سال دیگه ٣ نفری با هم جشن میگیریم راستی ٢ روز دیگه قراره مامان بره سونو که روی ماهت رو ببینه.عزیز دل مادر میدونم از دفعه قبل که رفتم سونو تا الان کلی بزرگتر شدی و مردی شدی واسه خودت...خدا کنه همه چیز خوب باشه تا دل منم کمی اروم بگیره.اخه خیلی نگرانتم گل پسرم...            ...
12 ارديبهشت 1392

حرف های من با شایانم...

سلام گل پسرم.قند عسلم.... امروز که دارم برات مینویسم ٢٩ هفته و ٢ روز هست که تو اومدی تو دل مامان نشستی و شدی همه دنیای مامان و بابا... هنوز نیومدی بدجور دلمونو بردی گل پسرم.دیشب بابایی داشت باهات صحبت میکرد و میگفت پس کی میای دلم واست تنگه!نمیدونم شنیدی یا نه.بابایی که باهات صحبت میکنه من یه کوچولو حسودیم میشه! جدیدا حرکات تازه ازت حس میکنم.قبلا حرکتات بیشتر مثل لگد زدن بود(داشتیم مامانو لگد بزنی؟)اما نزدیک یه هفته ای هست که تغییر مکان دادن هاتو خیلی قشنگ حس میکنم.یه دفعه مثل یه ماهی لیز میخوری و میری اون طرف شکمم.یا بعضی وقتا انگار از دو طرف داری کش میای و شکمم رو از دو طرف به بیرون هل میدی...بعضی وقتا هم به زیر قفسه سینم ف...
2 ارديبهشت 1392

خرید سیسمونی گل پسرم

سلام پسر قشنگم... ببخشید این چند وقت نتونستم بیام و برات بنوسیم.اخه عید بود ولی چه عیدی...مامان بزرگت و عمه هات از روز ٤ عید رفتن مکه و چون بابابزرگت تو خونه تنها بود من و بابات مجبور شدیم بریم اونجا این چند روز.بگذریم که چقدر سختم بود و وقتی تموم شد انگار از قفس ازاد شدم این چند روز با مامان جونی رفتیم کلی خرید کردیم پسرم.همشم واسه تو بود.البته هنوز تموم نشده.کلی لباس خوشگل واست گرفتیم.همه هم از بهترین نوع.خلاصه سعی کردم کلی سلیقه به خرج بدم انشالله بعد از اینکه خریدا تموم و همه چیزا رو چیدیم تو اتاقت عکساشو واست میذارم.انقدر برای تو ذوق و شوق دارم که نگو.الهی مامان ...
20 فروردين 1392

شایان به عروسی میرود...

سلام سلام سلام به گل پسرم.قند عسلم.مرد کوچولوی مامان و باباش... جوجوی مامانی دیشب خوش گذشت؟اخه رفته بودیم عروسی...عروسیه یکی از همسایه های مادر جونت(مامان بابایی)بود.مارو هم دعوت کرده بود مطمینم بهت خوش میگذشت و داشتی تو شکمم میرقصیدی اخه همش داشتی تکون میخوردی اما مامان جان.پسرم خودتو یکم سنگین بگیر.پسر باید جذبه داشته باشه نه تا یه دلنگ دلنگی شنید پاشه قر بده راستی این هفته که گذشت مامان حالش خوب نبود.سرما خورده بودم. >www.kalfaz.blogfa.com وایییییی شانس منه هیچ سالی انقدر سرما نخورده بودم.امسال که نمیتونم دارو استفاده کنم همش مریضم.الانم که یعنی یه خورده بهتر شدم ولی هنوز سرفه های ناجور میکنم.جوری که نگرانت م...
26 اسفند 1391

مادرانه...

شایان جونم.نفس مامانی.عاشقتم... واقعا دارم از لحظه لحظه حضورت در خودم لذت میبرم.خیلی دوست دارم  ببینمت گلکم.وقتی تکون میخوری و با تکونات به من میفهمونی هستی و سر حالی از عشق لبریز میشم واقعا از خدا اول سلامتی تو رو میخوام بعدم از صمیم قلب میخوام که من و بابایی بتونیم پدر و مادر خوبی واست باشیم.تو هم پسمل خوبی واسه ما باشی بابا محمدت که انقدر مهربونه که میدونم عاشقش میشی.دوست دارم طوری بزرگت کنیم که همه از ادب و فهم تو صحبت کنن.                       &nbs...
21 اسفند 1391

اولین کلاس اموزش زایمان...

                                                            سلام نی نی گلی... امروز اخرین روز هفته 22 هستیم.از فردا هفته 23 رو شروع میکنیم امروز اولین جلسه کلاس اموزش زایمان بود.با مامان جونی رفتیم.خانم ماما خیلی خوش برخورد و مهربون بود.تصمیم دارم اگه خدا کمک کنه شما گل پسر رو با روش طبیعی(فیزیولوزیک)به این دنیا بیارم.اخر سر هم ر...
20 اسفند 1391

...مامان تنها...

پسر گلم این روزا چون نزدیک عیده بابایی هم سرش خیلی شلوغه...مامانی خیلی کم میبینتش.اخه همش سر کاره.وقتی هم میاد خونه خیلی خستس. ولی دیگه چیزی نمونده.تا چند روز دیگه تموم میشه.ما هم باید صبر کنیم دیگه... منم سعی میکنم وقتم رو تو نت بگذرونم.یا تو نی نی سایت یا اینجا برای تو مینویسم خونه تکونی هم که مونده ولی اصلا دست و دلم به کار نمیره...خودمونیما مامانت اصلا اهل کار خونه نیست!!منم گذاشتم ببینم بابایی کی وقت میکنه انجامشون بده. پسر گلم این روزا حضورت برام نعمته...با تکونات بهم حس ارامش میدی...میفهمم که حالت خوبه.امروز کلی ورجه وورجه کردی.عمه ندا میگه معلومه از اون پسرای بلاست. قربونت بشم بعضی وقتها که دستم ر...
16 اسفند 1391