شایان جونشایان جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

من و بابا و شایان کوچولو

5 ماهگی نفسم

سلام یکی یه دونه مامانی...          بدینوسیله اعلام میکنم پسر نازم پنج ماهگی رو پر کرد                      پنج ماهگیت مبارک قند عسلم  وزن شما..... ٨ کیلوگرم                                              قد شما......٦٥      ...
21 آذر 1392

هر لحظه عاشق ترم میکنی

سلام فسقلیه مامانی... قربونت بشم فکر کنم این روزها لثه هات خیلی اذیتت میکنن.همچنان به دست خوردن خودت ادامه میدی.البته به پتو خوردن ملحفه خوردن و لباس هر کسی که بغلت کنه هم رو اوردی انچنان با حرص این کارها رو میکنی که دلم واست میسوزه.معلومه خیلی اذیت هستی!   به اینه خیلی علاقه داری.عکس خودت رو که تو اینه میبینی کلی ذوق میکنی.یه اینه میگیرم جلو صورتت شروع میکنی خندیدن و دست و پا زدن و بعدش هم با عکس خودت حرف میزنی!!!   لب پایینیتو میکنی تو دهنت و شروع میکنی مکیدنش.قیافت تو این حالت خیلی بامزه میشه   پسر اسکیموی من میخوای بری قطب؟؟؟!!!   این کلاه بافتنی که تو این عکس سرته رو مامانبزرگ وا...
6 آذر 1392

چهار ماهگی پسر گلم

سلام نفس مامان...                          چهار ماهگیت مبارک گل قشنگم وزن شما... ٧٥٠٠                                قد شما... ٦٥                                      مشالله...
21 آبان 1392

این روزهای شایان!

سلام امید زندگیم... خدا رو شکر شما داری روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی. هفته ای که گذشت خانواده بابایی یعنی بابا جونت و مادر جون و عمه ها رفتن مسافرت مشهد.ما هم واسه اینکه خونه اونها خالی نباشه خونه خودمونو خالی کردیم و رفتیم این چند روز اونجا موندیم!!!درسته که برامون سخت گذشت چون به هر حال خونه خودمون نبود و عادت نداشتیم و جای خیلی از وسایل و نمیدونستم ولی این رفتن خالی از لطف نبود.چون خونه مادر جونت اینا ویلاییه و ما تونستیم توی حیاط با صفاش یکم خوش بگذرونیم.صبح ها بعد از اینکه از خواب بیدار میشدی من و شما میرفتیم تو حیاط و از هوای عالی اول صبح لذت میبردیم. تو هم که زیاد افتاب ندیده بودی بیشتر اخم میکردی.انگار به زور چشماتو...
6 آبان 1392

سه ماهگیت مبارک

پسرم نفسم شایانم...                                     سه ماهه که باحضور گرمت شادی بی نهایتی رو                                   به زندگی ما اوردی...                         ...
20 مهر 1392

مادر شدن یعنی...

سلام به پسر ناز و خوشگلم.شایان جون امروز ٢ ماه و ١٧ روزته... نمیخوام مطلب ناراحت کننده توی وبلاگت بنویسم ولی این چند روزه یه خبر شنیدم که خیلی متاثر شدم.توی اخبار گفت یه پسر کوچولو از روی کنجکاوی محلول لوله باز کن حورده بود و...نمیخوام بگم چون یاداوریش خیلی ناراحتم میکنه.وقتی عکساشو تو تلوزیون دیدم گریم گرفت.به بابایی گفتم همین الان باید جای مواد شوینده رو از کابینت زیر ظرفشویی عوض کنیم بگذاریم جایی که وقتی تو بزرگ شدی دستت نرسه. همش این میومد تو ذهنم که الان مادر اون بچه چی میکشه.بعد انگار تازه فهمیدم مادر شدن اصلا کار اسونی نیست.مادر شدن یعنی یه تیکه از وجودت رو یه جایی بیرون از تن خودت داری...مادر شدن یعنی همش نگران این بودن...
6 مهر 1392

دوستتون دارم بیشتر از جونم...

پسر گلم نمیدونم قبلا که تو رو نداشتم چطوری زندگی میکردم.الان که تو رو دارم میفهمم که وقتی میگن عشق و علاقه مادری یعنی چی...ممنونم که هستی...ممنونم که با اومدنت به زندگیمون خوشبختی من و بابا محمدتو کامل کردی...وقتی که تو باشی وقتی که بابایی باشه دیگه هیچی از این دنیا نمیخوام.یعنی چیزای دیگه در مقابل شماها خیلیییی کوچیک و بی ارزش میشن... خدایا اگه روزی ١٠٠٠ مرتبه بگم شکرت کم گفتم... شایان جونم کاش وقتی بزرگ بشی این وبلاگ هنوز باشه تا بخونیش و بدونی که ما چقدر عاشقت بودیم و هستیم. امشب برای دومین بار بردیمت پارک.بار اول هوا کمی گرم بود واسه همین دوست نداشتی و گریه کردی ماهم زود برگشتیم خونه.اما امشب هوا خیلی خوب بود.تو ...
30 شهريور 1392

2 ماهگی و پروژه واکسن

شایانم امید زندگیم الان ٤ روزه که وارد سومین ماه زندگیت شدی... روز ٢٠ شهریور من و بابایی بردیمت بهداشت.قد و وزنت و گرفتن که خدا رو شکر گفتن رشدت خوب بوده.بعد هم نوبت به واکسن رسید.بابایی که طاقت نیاورد و رفت بیرون اتاق و من موندم پیشت.تا سوزن و وارد بدنت کرد جیغت رفت هوا!!!وقتی اومدیم خونه استامینوفنی که قبل از رفتن بهت داده بودم اثر کرد و شما خوابیدی.تا شب گیج بودی و بیشتر خواب.فرداش بیغرار بودی.پات یکم ورم کرده بود ولی خدا رو شکر تب نکردی.الانم که دیگه خدا رو شکر رو به راهی و دوباره مثله قبل دلبری میکنی  این روزا دیگه کاملا هوشیاری و وقتی بیداری دوست داری همش باهات صحبت کنیم.منم دریغ نمیکنم.حتی موقعی...
24 شهريور 1392

40 روزگی!!!

گل پسر مامان امروز ٢٩ مرداد ١٣٩٢ از چله در اومدی همون چله معروف که میگن و من نمیدونم حالا چرا ٤٠ روز؟چرا مثلا ٥٠ روز نیست؟!!!اگه کسی میدونه خوشحال میشم منم اگاه کنه امروز با حضور ٢ تا مامانبزرگت شما رو حمام کردم.این مدتی که تو اومدی منو بابا رو بدجوری دیوونه خودت کردی.خیلی واسمون عزیز هستی.جدیدن وقتی باهات صحبت میکنیم متوجه میشی و یه خنده ناز تحویلمون میدی.تلاش میکنی از خودت صدا در بیاری و نهایتا فقط یه (اقون)که از ته گلوت بیرون میاد میشه حرف زدن شما با ما فردا عروسیه پسر عمه پریه.امیدوارم شما یه حالی به ما بدی و اونجا خوش اخلاق باشی و گریه نکنی دیروز داشتم فیلمی که تو بیمارستان ازت گرفتن و نگاه میکردم.داشتن وزن...
29 مرداد 1392