شایان جونشایان جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

من و بابا و شایان کوچولو

یک ماهگیت مبارک...

پسمل مامان یک ماهه شد دیروز شما یک ماهگی رو پر کردی عزیزم. وزن شما در این تاریخ 4900 قد شما 55 ماشالله به این گل پسر این عکس دست خوشگلته اینم پاهای نازت... قربونت بشم مامان که انقدر ناز خوابیدی... ...
21 مرداد 1392

و اما من تونستم!!!

شایان گلم امروز 25 روزته قشنگم.وقتی میخواستیم از خونه مامان جون بیایم خونه خودمون من کلی استرس داشتم که چطور از پس کارای تو بر بیام.همه چیز به نظرم خیلی سخت میومد...از لباس عوض کردنت تا شستنت و...اما من تونستم.روزای اول خیلی سخت بود.میشستمت تا میزاشتمت زمین که پوشکت کنم انگار تازه یادت میافتاد باید یه کارایی بکنی و خلاصه گفتن نداره که چقدر من رویه زیر انداز واسه تو عوض کردم و دیگه گریم میگرفت وقتی از این کارا میکردی!!!ولی الان دیگه حسابی راه افتادم.این چند وقت هر روز مامان جون صبح ها میاد خونمون و کمک میکنه.امروز برای اولین بار خودم حمامت کردم.چقدر لذت داشت.اگه میدونستم زودتر دست به کار میشدم!شما هم کیف کردی.اصلا هم گریه نکردی.برخلاف دفعه ...
14 مرداد 1392

اولین عکسهای شایان در وبلاگش...

سلام شایانم...امروز 22 روزته...کلی اقا شدی واسه خودت.دله همه رو بردی...بابایی که دیگه نگووووو...عاشقت شده...الانم شما رو خوابونده رو شکمش!!!!منم فرصت رو غنیمت شمردم و شما پسر و پدر و با هم تنها گذاشتم و اومدم پای نت... اینم از عکسای لپ لپ من!!! ...
11 مرداد 1392

ما اومدیم...

سلااااااام.من و پسرم اومدیم... شایان خان الان 19 روزشه.کلی مامانش و مشغول کرده..20 تیر ماه پسر گلم با وزن 3750 و قد 52 با زایمان طبیعی به دنیا اومد و شد همه زندگی من و بابا محمدش.متاسفانه هنوز فرصت نکردم عکساشو منتقل کنم به کامپیوترم.این روزا فرصت سر خاروندنم ندارم...بر میگردم البته با عکسای شایان گلی... ...
8 مرداد 1392

روز دیدار...

سلام پسر کوچولوی من... فردا ٢٠ تیر ماه ٩٢ میرم بیمارستان برای القای زایمان...این پسر تنبله من انقدر نیومد که دیگه مجبوریم به زور بیاریمش بیرون.این هفته اخر خیلی روزای پر استرسی داشتم.همش بیمارستان برای معاینه و nst و سونوگرافی...تا امروز که دیگه خانم دکتر گفت نخیر فایده نداره باید خودمون دست به کار شیم... امروز اخرین روزه 2 نفریه من و بابا محمدته...انشالله از فردا تو فرشته پاک و معصوم خودم هم به جمعمون اضافه میشی...مامان جان نمیدونی چه حالی دارم.نگرانی ترس و خوشحالی همشو با هم یه جا دارم. پسره قشنگم فردا بلاخره میبینمت.از الان دارم تصور میکنم اون لحظه ای که قراره برای بار اول ببینمت و تو اغوشم پناهت بدم.حتی با فکر کردن به...
19 تير 1392

پس کی میایییییییییییییی؟؟؟؟؟

سلام به شما پسره ٣٨ هفته و ٤ روزه ی خودم... مامان جان پس کی میای؟صبرم دیگه داره تموم میشه.اخه دله من و بابایی که واست اب شد دیگه اخه پسرم این همه ادم مشتاقانه منتظرن تا روی ماهه تو رو ببینن اونوقت شما هم که ماشالله نازززززززززززززز داری به همین راحتیا افتخار نمیدی بیای ولی عزیزم خواهش میکنم خودت قبل از اینکه تاریخه بارداریم تموم بشه بیا...پلیییییییزززز....دوست ندارم به زور متوسل بشه خانم دکتر... اگه بیای این دنیا هم جات گشادتر میشه و از این جایه تنگ و تاریک راحت میشی هم مطمین باش بسسسسیار مورده مهر و محبت من و بابایی و سایرین قرار میگیری.بد نمیگزره بهت نزار مامان اذیت بشه گلکم...قول بده راحت به دنیا بیای.باشه؟وا...
5 تير 1392

سونو بیوفیزیکال...

سلام به پسر گلم... من و شما الان ٣٧ هفته و ٢ روزه که نفسهامون با هم یکیه عزیزم.میدونم بعد ها دلم برای این دوران برای تکونات و... خیلی تنگ میشه.هر چند الان روزهای خیلی سختی رو میگذرونم.اخه میدونی همه جای بدنم درد میکنه.جای سالم تو بدنم نمونده.خیلی سنگین شدم.حتی نشستن و بلند شدن هم برام سخت شده ولی همش فدای یه تار موت.تحمل میکنم جیگر امروز رفتم سونو بیوفیزیکال.یعنی یه سونو معمولی انجام دادم بعد دکتر گفت برو یه چیزه شیرین بخور ٢ باره بیا.منم همین کارو کردم.اقای دکتر خیلی خونسرد بود و خیلی طولش داد.منم که طاق باز خوابیدن برام خیلی سخت شده داشت نفسم بند میومد.دکتر ولی با خونسردی کارشو میکرد.خلاصه همه قسمتای بدنتو بهم نشون داد ...
27 خرداد 1392

جشن سیسمونی...

سلام گل پسرم... امشب جشن سیسمونیه شما بود قشنگم.همه اومده بودن.زدیم و رقصیدیم و خلاصه  کلی خوش گذشت.الانم که دارم مینویسم برات کلییییییییییی خستم.ولی دلم نیومد بزارم برای فردا.گفتم تا داغم بیام برا تو هم بگم هزار ماشالله امشب چقدر جنب و جوش داری...بعضی از تکونات واقعا دردناکه ها مامانی دیگه همه چیز امادست و ما میشینیم منتظر تا ببینیم شما کی قدم میزاری رو چشم ما. خوب دیگه من برم لالا.خدا رو شکر که فردا جمعه اس و بابایی نمیره سر کار و من و شما میتونیم تا ظهر بخوابیم.خخخخخخخخخ...                      &nb...
17 خرداد 1392

...هفته 35...

سلام فسقلیه مامان... امروز 35 هفته و 1 روزته عزززززززززیزم.دیگه داریم به اخراش نزدیک میشیم.هورررااااااااااااا 2 روز پیش رفتم دکتر.یه سونوی دیگه نوشته که هم وزنتو ببینیم چقدره هم اینکه ببینیم سرت بالاست یا پایین امروزم با اقای پدر جان رفتیم واست قالی خریدیم.مبارکت باشه پسمل بلا این روزا سعی میکنم پیاده روی کنم.ولی چون هوا گرمه و بابایی هم دیر از سر کار میاد توی خونه روی تردمیل با دور اهسته پیاده روی میکنم.اخه این روزا من واقعا گرمایی شدم و حتی زیر کولر هم همینطور عرق میریزم          ...
13 خرداد 1392