2 ماهگی و پروژه واکسن
شایانم امید زندگیم الان ٤ روزه که وارد سومین ماه زندگیت شدی...
روز ٢٠ شهریور من و بابایی بردیمت بهداشت.قد و وزنت و گرفتن که خدا رو شکر گفتن رشدت خوب بوده.بعد هم نوبت به واکسن رسید.بابایی که طاقت نیاورد و رفت بیرون اتاق و من موندم پیشت.تا سوزن و وارد بدنت کرد جیغت رفت هوا!!!وقتی اومدیم خونه استامینوفنی که قبل از رفتن بهت داده بودم اثر کرد و شما خوابیدی.تا شب گیج بودی و بیشتر خواب.فرداش بیغرار بودی.پات یکم ورم کرده بود ولی خدا رو شکر تب نکردی.الانم که دیگه خدا رو شکر رو به راهی و دوباره مثله قبل دلبری میکنی
این روزا دیگه کاملا هوشیاری و وقتی بیداری دوست داری همش باهات صحبت کنیم.منم دریغ نمیکنم.حتی موقعی که مشغوله کار کردنم باهات بلند صحبت میکنم.تو هم با چشمایه گرد و نازت رفت و امدم و دنبال میکنی.لازم به ذکر است شما خوش خنده هم هستی ماشالله...
جدیدا وقتی رو سینه میخوابونیمت تلاش میکنی برگردی که البته ناموفقی و رو یکی از دستات گیر میکنی و فقط ٢ بار تونستی برگردی که البته ما یه جورایی کمکت کردیم
اینم از عکسای جدید شما...