این روزهای شایان!
سلام امید زندگیم...
خدا رو شکر شما داری روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی.
هفته ای که گذشت خانواده بابایی یعنی بابا جونت و مادر جون و عمه ها رفتن مسافرت مشهد.ما هم واسه اینکه خونه اونها خالی نباشه خونه خودمونو خالی کردیم و رفتیم این چند روز اونجا موندیم!!!درسته که برامون سخت گذشت چون به هر حال خونه خودمون نبود و عادت نداشتیم و جای خیلی از وسایل و نمیدونستم ولی این رفتن خالی از لطف نبود.چون خونه مادر جونت اینا ویلاییه و ما تونستیم توی حیاط با صفاش یکم خوش بگذرونیم.صبح ها بعد از اینکه از خواب بیدار میشدی من و شما میرفتیم تو حیاط و از هوای عالی اول صبح لذت میبردیم.
تو هم که زیاد افتاب ندیده بودی بیشتر اخم میکردی.انگار به زور چشماتو باز نگه میداشتی.اینم چند تا عکس از شما تو خونه مادر جون...
اینجا هر چقدر صدات کردم هر چی بالا پایین پریدم تا یه نگاه به دوربین بندازی اصلا محل نذاشتی!مات گلهای روی بالشت شده بودی...
اینم سوغاتی شما که عمه ها برات اوردن.دستشون درد نکنه...
این روزها ٩٠ درصد وقتی که بیداری دستت تو دهنته.این که میگم فکر نکنی مثلا یکی از انگشتاتو میکنی تو دهنت نهههههه.عمق فاجعه بالاست.٢ تا دستت با همبله!تازه از دو طرف هم دهنت و میکشی.اخه نمیگی دهنت گشاد میشه.اینم مدرک...
خلاصه اب دهنت راه میفته تمام دور دهنت و دستات و خیییییییس میکنی.دردسرت ندم بد وضعیتی درست میشه.منم کارم شده مرتب دستمال به دست دهن و دستهاتو تمیز کنم.
برای اینکه دستت و نکنی دهنت پستونک میذارم دهنت که شما هم خیلی شیک و قشنگ اونو طی یک حرکت میندازی بیرون وبه کار خودت ادامه میدی.
تو این عکسم که همه چیز مشخصه و نیازی به توضیح نداره!
چند شب پیش مراسم عقدمینا بود.شما خیلی پسر خوبی بودی.همش بغل بابات بودی و اینور و اونور و نگاه میکردی.انشالله یه روز مراسم عقد خودتو برگزار کنیم مامانی...
الانم خوابت میاد برم بخوابونمت عزیزم.دوستت دارم شیرینی زندگیمون...