چهار ماهگی پسر گلم
سلام نفس مامان...
وزن شما... ٧٥٠٠ قد شما... ٦٥
مشالله به این پسر خوشگلم
چقدر زمان زود میگذره.یعنی انقدر با تو و شیرین کاریهات مشغولیم که گذر زمان حس نمیشه.بله ٤ ماه به سرعت برق و باد گذشت.٤ ماهه که یه تیکه از قلبم داره بیرون از تن خودم میتپه.عمر مامان بدون که عشق و علاقه من به تو بینهایته.اصلا نمیشه گفت چقدرررر عاااااشقتم.چون اندازه نداره.
با خنده هات دنیا رو به من میدی.نمیدونی بوسیدن گردن گرمت چه مزه ای میده.وقتی میبوسمت تو هم بی صدا دهنت و باز میکنی و چشماتو میبندی و میخندی و منتظر بوس بعدی میشی.با وجود تو دنیای ما پر از رنگای قشنگ شده/خدایا شکرت/
امروز با بابایی بردیمت مرکز بهداشت.اول قد و وزنت و گرفتن و توصیه های لازم رو کردن بعدش هم رفتیم واکسنت و زدن.قربونت بشم فقط یه کوچولو گریه کردی زودم ساکت شدی.اومدیم خونه لباساتو عوض کردم و زود خوابیدی.الان مثل یه فرشته اروم و ناز خوابی.انشالله که اذیت نشی واسه واکسنی که زدی...
روز به روز که میگذره کارهای جدیدتر یاد میگیری.٨ ابان ٩٢ شما یاد گرفتی از کمر غلت بزنی و بری رو سینه.اون روز صبح تو اشپز خونه داشتم کارا رو میکردم اومدم بهت سر بزنم ببینم در چه حالی که دیدم به پهلو شدی و داری تلاش میکنی برگردی.منم ذوق زده دویدم دوربین و اوردم تا ازت فیلم بگیرم که فرصت نشد و یه دفعه برگشتی و من فقط تونستم این عکسو بگیرم.این مال اولین باریه که تو از کمر رفتی رو سینه.به افتخار شایان بزن دست قشنگه رو
دیگه انگار خوشت اومده از اون روز دیگه هی میخوای این کارو تکرار کنی.البته هنوز نمیتونی دستت و از زیر سینت در بیاری و وقتی غلت میزنی دستات میمونه زیر بدنت که دیگه کمک لازم میشی
جدیدا یاد گرفتی اسباب بازیاتو میگیری و میکنی تو دهنت.تو همین حین هم شروع میکنی غر غر کردن و کم کم بی اعصاب میشی و گریه میکنی منم میام از دستت میگیرمشون تا کمتر حرص بخوری.اخه چرا
یه دونه از این اویزهای جلوی در اویزون کردیم وسط اتاقت.میگیرمت بغل و دستت و میگیرم و میزنم بهش صداش که در میاد نمیدونی چه ذوقی میکنی براش.شروع میکنی دست و پا زدن وخندیدن.دیگه هر وقت میریم تو اتاقت زودی به اون نگاه میکنی.همش چشمت بهشه
دستاتو که میگیرم خودتو میکشی بالا.اینجوری...
باهات دالی بازی که میکنیم کلی خوشت میاد.یه دستمال میندازیم رو صورتت بعد اروم میکشیمش و تو صورتت میگیم داااااالیییییییی.تو هم غش خنده میشی.جدیدا خنده هات صدادار شده.الهی من فدای اون خنده هات بشم یکی یه دونه مامان...
جمعه با خانواده بابایی رفتیم پارک.شما فقط اولش خوابیدی دیگه تا عصر که برگشتیم همش بیدار بودی.کم شیر میخوردی.کلا وقتی دور و برت شلوغه اینجوری میشی.اخراش خسته شدی دیگه برگشتیم خونه.تا شب چند بار خوابیدی ولی انگار هنوز خسته بودی
اینم بلایی که وقتی برگشتیم خونه بابایی سرت اورد.شایان مدل ٢٠١٣!!!!
عزیز دلم هنوز کلی حرف و عکس قشنگ ازت دارم ولی خوب دیگه این پست خیلی طولانی شد.بقیش برای بعد.دوستت دارم نفسم