هفتمین ماهگرد گل پسرم!
سلام به روی ماه پسر قشنگم...
الهی من دورت بگردم نانازم 7 ماهه شدی...به همین سرعت هفت ماه گذشت
هفتمین ماهگردت مبارک نفسم
وزن :٨٧٥٠ قد :٦٩
روز به روز داری شیرین تر و البته بلاتر میشی عزیزم.
13 بهمن یاد گرفتی سینه خیز بری جلو.قبلا کلی تلاش میکردی و دست و پامیزدی ولی نمیرفتی جلو اما بلاخره یاد گرفتی.هرچند هنوز سرعتت پایینه.اون شب من وبابایی داشتیم شام میخوردیم تو هم اونورتر بودی چشمت همش به سفره و بطری دوغ بود و همش همممممم همممممممم میکردی و تلاش میکردی بهش برسی.بعد از کلی تلاش در طی یک حرکت غافلگیرانه باسنت و دادی بالا و پاهات و جمع کردی تو شکمت و بالاتنه ات و انداختی جلو.من و بابایی در اون لحظه...بعد دیگه فهمیدی چی به چیه و کم کم خودت و هل دادی سمت سفره و بلاخره بهش رسیدی و کشیدیش میخواستی بخوریشاز اون روز دیگه موقع غذا خوردن اسایش نداریم از دستت!!!امشب مشالله انقدر ورجه وورجه کردی که تو این هوای سرد خیس عرق شدی.میدونی چیکار میکنی؟!رو دستها و زانوهات حالت چهار دست و پا میمونی و خودت رو جلو عقب میکنی و بعد یه دفعه خودت و پرت میکنی جلو.بلا شدی جیییییگرم!
راستی دیگه یاد گرفتی از روی سینه هم غلت بزنی و بری رو کمر.با این حساب دیگه در هر 2 جهت غلت میزنی.
عشق مامان دیگه یاد گرفتی کسایی رو که زیاد نمیبینی میری تو بغلشون غریبی میکنی!وقتی هم تو بغل کسی باشی بعد دوست داشته باشی بری پیش یکی دیگه زور میزنی و میخوای از بغلش بری.وقتی بابایی رو میبینی که دیگه منم یادت میره و دوست داری پیش اون باشییعنی داشتیم اینطوری؟اینه رسم مادر و فرزندی؟!
نمیدونی چقدر دوست دارم.توهمه زندگی من و بابایی شدی.وقتی میخوابی انقدرررررررر معصوم و خوردنی میشی که نگو.بعضی وقتها که خوابی دلم برات تنگ میشه.اصلا خونه سوت و کور میشه وقتی خوابی.طاقت ١ لحظه دوری ازت رو ندارم.چند روز پیش میخواستم برم خرید شما رو گذاشتم پیش مامانبزرگ جون تو بازار همش فکر تو بودم.بیشتر واسه شما خرید کردم و واسه خودم هیچی نخریدم.چون هر جا میرفتم میدیدم وسایل بچه میفروشن اونجا کشیده میشدم.وقتی هم برگشتم احساس میکردم خیلی ازت دور بودم.خوبه نمیرم سر کار وگرنه فکر کنم باید با گریه ازت دور میشدم.تو عشششششششق منی
شایان جونم واسه شیر خوردن خیلی اذیتم میکنی.خیلی تو فکرتم.اصلا دیگه دوست نداری می می بخوری.تو بیداری که اصصصصلا حاضر نیستی تو بغلم دراز بکشی تا بهت شیر بدم.موقع خوابم چند تا مک میزنی و خوابت میبره.اخه من از دست تو چیکار کنم.من خیلی شیر داشتم ولی از بسکه تو نخوردیشون الان شیرمم خیلی کم شدهبعضی وقتها میگم خوبه چیزی بهت ندم تا گرسنه بشی و بخوری ولی دلم نمیاد این همه ساعت بگذره و تو چیزی نخوری.اخه مشالله خیلی هم صبوری.هر وقت میخوام شیرت بدم خدا خدا میکنم این دفعه خوب بخوری ولی.......الان که دارم واست مینویسم اشک اومده تو چشمام.اخه اصلا دوست ندارم شیر خشکی بشی.تا جایی که بتونم سعی خودم و میکنم تا از خودم شیر بخوری.تو هم همکاری کن جیگرم
دوستت دارم بیشتر از جونم