یک حادثه بد...خیلی بد
سلام عمر مامان...
نمیدونی این چند روز گذشته چی به سر من و شما اومد.قربونت بشم چند روز پیش یک حادثه خیلی بد واست اتفاق افتاد...
بعد از ظهر بود.تازه از خواب بیدار شده بودیم و بابایی رفت سر کار.پشت سرش واست تلوزیون روشن کردم زدم کانال ٢ عموپورنگ ببینی(خیلی دوستش داری و محو تماشا میشی)و گذاشتمت تو روروک تا خودمم پتو ها رو جمع کنم.همین که رفتم تو اتاق تا بگذارمشون تو کمد دیواری یه دفعه صدای جیغت بلند شد.نفهمیدم چطور خودم و بهت رسوندم.کنار بخاری بودی......
الهی بمیرم واست....الهی چشمام کور میشد و تو رو اونطور نمیدیدم...با دستت میله های بخاری و گرفته بودی و دستت سوخته بود.فوری بغلت کردم بردم زیر شیر اب گرفتم دستت رو.گریه میکردی...جیغ میزدی...گریه میکردم...به خودم لعنت میفرستادم...
هول شده بودم.نمیدونستم چیکار کنم.فوری زنگ زدم مامانم با گرررررررررریه واسش تعریف کردم.گفت یه سیب زمینی رنده کن بگذار رو دستش تا بیام.ولی مگه میشد.به هر طریغی بود رنده اش کردم و گذاشتم رو دستت.یه خورده بعد مامانبزرگ اومد.پشت سرش هم بابابزرگ.پیچیدمت توی پتو و بردمت دکتر...
حال و روزم خرااااااب و داغون بود.اصلا انگار جونم و گرفته بودن.دارو و پمادت رو گرفتیم و برگشتیم خونه.تو راه خوابت برد.رسیدیم پمادت و زدم و داروت و هم دادم.
کف دست کوچولو و نازت رد ٢ تا میله بخاری مونده بود.رو انگشت شستت هم سوخته بود.کف دستت سطحی تر بود.تا شب تا چشمم میوفتاد به دستت اشکهام سرازیر میشد.
............................................
خدا رو شکر الان خیلی بهتری.داره جاشون خشک میشه.البته خیلی نیست.ولی تا دستت خوب بشه من میمیرم...
کوچولوی من ببخشید...عشق من ببخشید...نفسم ببخشید...ببخشید که اینطور شدی...من باید احتمال این و میدادم که ممکنه بری سمت بخاری و نمیگذاشتم اینطور بشه.ولی دیگه اتفاق افتاده...الهی من دورت بگردم...
خدا جون همه ناراحتی و دردها رو به من بده نه به پسرم....همه بدی ها واسه من همه خوشی ها واسه پسرم باشه...خداااااااااااااااا من یه مادرم طاقت ندارم ببینم بچه ام ناراحتی بکشه.شایانم و توی این مسیر پر فراز و نشیب زندگی به خودت میسپارم.تو بالاترین و بهترین محافظی...خودت از همه بلاها حفظش کن...
از اون روز ٤ چشمی مراقبتم و ازت دور نمیشم.انشالله زودتر خوب خوب بشی گلم(امین)