چهارده ماهگی...دندون هفتم و...
سلام نفس مامان زهرا
با چند روز تاخیر 14 ماهگیت و تبریک میگم عشقم...ببخش دیگه مامانی یه خورده تنبل شده.نمیدونم چرا ولی الان چند روز بود میخواستم اپ کنم ولی تنبلیم میشد
22 شهریور یعنی 2 روز بعد از ماهگردت بردیمت دکتر.اخه یه از خون ازت گرفته بودیم باید جوابش و نشون دکتر میدادیم.خدا رو شکر اهن بدنت خوب بود دکتر گفت دیگه همون 15 قطره اهن و بهت بدیم.اخه 3 ماهی بود که 30 قطره میدادم به خاطر کم خونیت.ولی الان دیگه گفت لازم نیست .وزنتم 10کیلو و 150 گرم بود.گفت نرماله
تو این ماه هفتمین دندونت هم در اومد...مبارکت باشه.
16 شهریور عروسی مینا دختر عمه پری بود.تو عروسی پیش بابایی بودی.یه بار اومدی پیش من که داشتی بهونه میگرفتی دوباره بابایی بردت.واسه همین عکسی ازت ندارم تو این عروسی
هرکار جدیدی که میکنی حسابی ذوق زدم میکنی.اخه دقیقا میخوای هر کاری ما میکنیم تو هم بکنی.دمپای رو فرشی های من و بر میداری و میخوای بکنی پات...یه بار رفتی سراغ ماشین لباس شویی لباسهای داخلش و ریختی بیرون و جورابای من و برداشتی تلاش میکردی بکنیشون تو پات...کنترل تلوزیون و میگیری سمتش و مثلا میخوای کانال عوض کنی...وقتی سر سفره داریم غذا میخوریم که دیگه نگووووو یه داستانی داریم باهات میای میشینی وسط سفره و یه قاشق دستت میگیری و تو همه چیز میکنیش و خلاصه سفره رو میریزی به هم...وقتی یه کار اشتباهی میکنی خودت نوچ نوچ میکنی و انگشتت و تکون میدی(عاشق این حرکتت هستم دلم میخواد همش خرابکاری کنی که بعدش اینطوری کنی)چند روز پیش طاها رفته بود سراغ سطل زباله تو هم هی نوچ نوچ میکردی و انگشتت و واسش تکون میدادی
مهر میگذاریم جلوت بهت میگیم شایان الله اکبر کن تو هم مثلا سجده میری.اخه حالت سجده میری ولی دهنت و باز میکنی و میگذاری رو مهر
کاش یه خورده خوش غذاتر بودی...هر سری واسه غذا دادن بهت باید یه کار جدید کنم.یه مدت ترانه های کارتون ها رو واست ضبط میکردم جلوشون غذا میخوردی.تکراری شد بعد رو اوردیم به سینک ظرفشویی و اب بازی تو سینک و غذا دادن به شما.اونم تکراری شد فعلا رسیدیم به نمک و ادویه های من و بازی کردن با اونا تا ببینیم این روش چند روز جواب میده
دستگیره های کابینت هارو از دست شما وروجک دراوردم.البته فقط اونایی که شکستنی داشتن.چون همش میرفتی سراغشون و تا حالا چند تا از ظرفهام و شکوندی و واسه خودت هم خطر داره
با برج قورباغه ات هم یاد گرفتی بازی کنی.قشنگ میدونی توپ و از دهن قورباغه میندازی پایین بعدش هم واسه خودت دست میزنی و از پایین ورش میداری.سعی میکنی خودت تیکه هاش و بگذاری رو هم ولی هنوز ترتیبش و بلد نیستی
اب بازی با طاها توی حیاط خونه مادر جون
25 شهریور چهارمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود.یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم.خوش گذشت.اینم کیکمون که بابایی خریده بود.ازدواج من و بابایی یکی از اتفاق های قشنگ زندگیم بود.عاشقانه دوست دارم همسر مهربونم
مادر است دیگر...دلش پر میکشد برای در اغوش کشیدن فرزندش برای بوسیدنش زمانی که در خواب فرو رفته.برای فشار دادنش و محکم بغل کردنش...و برای عشق مادریش دلش تنگ میشود...مادر است دیگر...مادری دنیایی دارد
واقعا این متن وصف حال منه.صبح ها وقتی بیدار میشی انقدر بوست میکنم ولی هرچی میبوسمت تشنه تر میشم.بعضی وقتها بغلت میکنم و محکم فشارت میدم تو هم خیلی دوست داری ولی بعضی وقتها هم خسته میشی و جیغ میزنی میخوای از تو بغلم فرار کنی...میخوام بدونی خیلی زیااااد دوست دارم یکی یه دونه خودم