شایان جونشایان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

من و بابا و شایان کوچولو

سفر اصفهان

سلام قند عسل مامان زهرا ما چند روزی نبودیم و رفته بودیم اصفهان.اینجا میخوام یکم واست تعریف کنم.ولی از یه روز قبل از حرکت شروع میکنم. دوشنبه 27مرداد(1روز قبل از سفر): ساعت 7 صبح بود من و تو و بابایی خواب بودیم.که با احساس لرزیدن بیدار شدم.دیدم همه چی داره تکون میخوره.بابایی رو دیدم که خم شده بود رو تو که بلندت کنه.پریدم تو رو بغل کردم و دویدم سمت در.انقدر ترسیده بودم که میخواستم همینطوری از خونه بزنم بیرون.بابایی دم در یه چادر انداخت رو سرم رفتم تو راه پله ها منتظرش شدم اونم اومد و با هم رفتیم پایین.چند دقیقه بعد یکی دیگه از همسایه ها هم اومد.وای خیلی ترسیده بودم.یکم وایسادیم دیدیم خبری نیست برگشتیم بالا.تو هم بغل بابایی هیچی...
7 شهريور 1393

سیزدهمین ماهگرد-مروارید چهارم وپنجم

سلام عشقم... الان کلی واست نوشته بودم یه لحظه از پای لپ تاب بلند شدم بابایی اومده صفحه رو عوض  کرده هرچی نوشته بودم پرید عیب نداره دوباره مینویسم 13 ماهگیت با چند روز تاخیر مبارک خدا جونم شکرت به خاطر شایان که بهمون بخشیدی تا زندگیمون با حضورش شیرینتر از همیشه بشه این 2-3 هفته اخیر هم من هم شما خیلی اذیت شدیم.بعد از دندون سوم دوباره لثه هات ورم کردن و خیلی اذیت بودی.خیلی بی تابی میکردی.همش گریه و بی قراری.حتی تو بغلمون هم اروم نمیگرفتی فقط وقتی میبردیمت بیرون کمی اروم میشدی.یا دست میزدی تو دهنت و جیغ میزدی خلاصه خیلی اذیت بودی.غذا خوردنم که دیگه نگو اشتهات در حد صفر شده بود.وزنم کم کردی.2-3 روزم تب داشتی تا...
23 مرداد 1393

روزهای سیزده ماهگی

سلام پسر مامان... خوبی عشقم شیرینم نفسسسسسسممممم هرچی بگم کم گفتم نون خامه ای من...   این ماه چون ماه رمضان بود و خونواده من رسم افطاری دادن دارن هر شب خونه یکی افطار دعوت بودیم و در کل این ماه شاید 3 یا 4 بار اشپزی کردم و به قولی زیادی خوش به حالم بووووود دیگه این اخریا بابایی میگفت نمیخوای این اشپزخونه رو راه بندازی؟؟؟ خلاصه هر شب مهمونی و وروجک بازی شما با بچه های فامیل.الهی قربونت بشم که دیگه قاطی بچه ها میشی   تو این ماه رمضونی کلا تنظیم خوابمون به هم خورده بود.من که تا سحر بیدار بودم و پای نت...موقع سحر هم با اینکه سعی میکردیم سایلنت باشیم ولی شما بیدار میشدی اکثرا و دوباره بعد سحر تلاش من ب...
7 مرداد 1393

جشن تولد یکسالگی شایان کوچولو

سلام عشق مامانی...تولدت مبارک عزیز دلم...انشالله هزار ساله بشی اومدم واست از جشن تولدت بگم... جونم واست بگه که با نزدیک شدن به روز تولدت مامان و بابا تصمیم گرفتن واست یه جشن کوچولو ساده ولی صمیمی بگیرن.دعوتیهامون شامله مامانبزرگها و بابابزرگها...عمه ها...عمو مسعود...دایی علی...و  مامانبزرگ من بودن که همه لطف کردن و قدم رنجه کردن و اومدن و به مجلسه ما صفا دادن.حدود 30 نفر بودیم.از روز قبل جشن من و بابایی مشغول بودیم.تمیز کاری و خرید و تهیه غذاها و....شبش هم تا سحر نخوابیدیم و بازم مشغول بودیم. غذا ها شامل اش...سالاد الویه...سمبوسه بود که چون همون موقع مشغول پذیرایی بودیم فرصت نشد...
23 تير 1393

یکسال پر از عشق...

سلام پسر نازم... ببخش این مامانه تنبلتو که دیر واست مطلب میگذاره البته بیشتره تقصیر از خودته چون مشالله انقدر بلا شدی که نمیگذاری من به کاری برسم.یعنی وقتی لپ تاب و میبینی همچین هجوم میاری سمتش که فقط باید یه جوری از زیره دستت بکشمش بیرون !!! قربونت بشم باورم نمیشه ولی داریم به روز تولدت نزدیک میشیم.داری 1 ساله میشی.یعنی واقعا مثله چشم بر هم زدنی بود.یکسال از با هم بودنمون گذشت.یکسالی که سراسر شادی و خوشبختی بود.تو فرشته کوچولوی خونه ی ما هستی... عشقم خیلی شیرین شدی.به منم خیلی وابسته شدی.وقتی از خواب بیدار میشی تا من بغلت نکنم گریه میکنی و کسه دیگه ای هم قبول نداری.کلا تو خونه همش دنباله منی.تا وقتی پیشت نشستم تو بازی میک...
10 تير 1393

یازدهمین ماهگرد شایان جیگر

سلام جوجه مامان عزیز دلم  11 ماهگیت مبارک.انشالله همیشه در پناه خدا سالم و تندرست باشی و من شاهده خوشبختیت باشم (امیییییین)   داریم به روز تولدت نزدیک میشیم.فقط 1 ماه دیگه مونده.تولدت تو ماه رمضان میوفته.نمیدونم چیکار کنم.حالا تا ببینیم چطور میشه. پارسال این موقع در تب و تاب به دنیا اومدنت بودم.همش منتظر بودم میگفتم امروز به دنیا میاد.شب که میشد میگفتم نه فردا دیگه حتما دنیا میاد و هییییچ خبری نبود و تو اون تو جا خشک کرده بودی و از حال و روز مامان خبر نداشتی که دلم پر پر میزد تا ببینمت.چقدرررررر من پیاده روی کردم.روزی 2 ساااااعت.هییییی چه روزهایی بود.یادش بخیر...   عزیزم این ماهی که گذشت اصل...
12 خرداد 1393