شایان جونشایان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

من و بابا و شایان کوچولو

روز دیدار...

سلام پسر کوچولوی من... فردا ٢٠ تیر ماه ٩٢ میرم بیمارستان برای القای زایمان...این پسر تنبله من انقدر نیومد که دیگه مجبوریم به زور بیاریمش بیرون.این هفته اخر خیلی روزای پر استرسی داشتم.همش بیمارستان برای معاینه و nst و سونوگرافی...تا امروز که دیگه خانم دکتر گفت نخیر فایده نداره باید خودمون دست به کار شیم... امروز اخرین روزه 2 نفریه من و بابا محمدته...انشالله از فردا تو فرشته پاک و معصوم خودم هم به جمعمون اضافه میشی...مامان جان نمیدونی چه حالی دارم.نگرانی ترس و خوشحالی همشو با هم یه جا دارم. پسره قشنگم فردا بلاخره میبینمت.از الان دارم تصور میکنم اون لحظه ای که قراره برای بار اول ببینمت و تو اغوشم پناهت بدم.حتی با فکر کردن به...
19 تير 1392

پس کی میایییییییییییییی؟؟؟؟؟

سلام به شما پسره ٣٨ هفته و ٤ روزه ی خودم... مامان جان پس کی میای؟صبرم دیگه داره تموم میشه.اخه دله من و بابایی که واست اب شد دیگه اخه پسرم این همه ادم مشتاقانه منتظرن تا روی ماهه تو رو ببینن اونوقت شما هم که ماشالله نازززززززززززززز داری به همین راحتیا افتخار نمیدی بیای ولی عزیزم خواهش میکنم خودت قبل از اینکه تاریخه بارداریم تموم بشه بیا...پلیییییییزززز....دوست ندارم به زور متوسل بشه خانم دکتر... اگه بیای این دنیا هم جات گشادتر میشه و از این جایه تنگ و تاریک راحت میشی هم مطمین باش بسسسسیار مورده مهر و محبت من و بابایی و سایرین قرار میگیری.بد نمیگزره بهت نزار مامان اذیت بشه گلکم...قول بده راحت به دنیا بیای.باشه؟وا...
5 تير 1392

سونو بیوفیزیکال...

سلام به پسر گلم... من و شما الان ٣٧ هفته و ٢ روزه که نفسهامون با هم یکیه عزیزم.میدونم بعد ها دلم برای این دوران برای تکونات و... خیلی تنگ میشه.هر چند الان روزهای خیلی سختی رو میگذرونم.اخه میدونی همه جای بدنم درد میکنه.جای سالم تو بدنم نمونده.خیلی سنگین شدم.حتی نشستن و بلند شدن هم برام سخت شده ولی همش فدای یه تار موت.تحمل میکنم جیگر امروز رفتم سونو بیوفیزیکال.یعنی یه سونو معمولی انجام دادم بعد دکتر گفت برو یه چیزه شیرین بخور ٢ باره بیا.منم همین کارو کردم.اقای دکتر خیلی خونسرد بود و خیلی طولش داد.منم که طاق باز خوابیدن برام خیلی سخت شده داشت نفسم بند میومد.دکتر ولی با خونسردی کارشو میکرد.خلاصه همه قسمتای بدنتو بهم نشون داد ...
27 خرداد 1392

جشن سیسمونی...

سلام گل پسرم... امشب جشن سیسمونیه شما بود قشنگم.همه اومده بودن.زدیم و رقصیدیم و خلاصه  کلی خوش گذشت.الانم که دارم مینویسم برات کلییییییییییی خستم.ولی دلم نیومد بزارم برای فردا.گفتم تا داغم بیام برا تو هم بگم هزار ماشالله امشب چقدر جنب و جوش داری...بعضی از تکونات واقعا دردناکه ها مامانی دیگه همه چیز امادست و ما میشینیم منتظر تا ببینیم شما کی قدم میزاری رو چشم ما. خوب دیگه من برم لالا.خدا رو شکر که فردا جمعه اس و بابایی نمیره سر کار و من و شما میتونیم تا ظهر بخوابیم.خخخخخخخخخ...                      &nb...
17 خرداد 1392

...هفته 35...

سلام فسقلیه مامان... امروز 35 هفته و 1 روزته عزززززززززیزم.دیگه داریم به اخراش نزدیک میشیم.هورررااااااااااااا 2 روز پیش رفتم دکتر.یه سونوی دیگه نوشته که هم وزنتو ببینیم چقدره هم اینکه ببینیم سرت بالاست یا پایین امروزم با اقای پدر جان رفتیم واست قالی خریدیم.مبارکت باشه پسمل بلا این روزا سعی میکنم پیاده روی کنم.ولی چون هوا گرمه و بابایی هم دیر از سر کار میاد توی خونه روی تردمیل با دور اهسته پیاده روی میکنم.اخه این روزا من واقعا گرمایی شدم و حتی زیر کولر هم همینطور عرق میریزم          ...
13 خرداد 1392

اتاق قند عسلم...

سلااااااااااااام نفس مامان... عزیزم هفته پیش سرویس خوابت رو با کلی بد قولی بلاخره اوردن من و مامان جون هم لوازمت رو چیدیم...بابایی هم توی جابه جا کردن وسایل کمک کرد.البته هنوز کامله کامل نیست و یه سری چیزای دیگه هم باید بگیریم از جمله یه فرش خوشمل که اتاقت رو قشنگتر بکنه... فعلا این عکسا رو میزارم تا بعدا که کاملتر شد اتاق بقیشم بزارم.در ضمن باید بگم من و اقای پدر و شایان جون بسسسسسسسسسیار از مامان جون و بابا جونی به خاطر زحمتی که کشیدن برای نوه گلشون تشکر میکنیم اینم از عکسا... بقیه در ادامه مطلب...                 &nb...
4 خرداد 1392

سونو هفته 31

جیگر مامان چطوره؟ عزیزم همین 1 ساعت پیش از سونو اومدم...عشق مامانی دیدمت...قربون اون دست کوچیکت بره مامان که مشتش کرده بودی...خدا رو شکر همه چیز خوب و نرمال بود.خیالم راحت شد. راستی دیروز وسایل خوشگلت رو از خونه مامان جون اوردیم.اخه قراره تو این هفته سرویس خوابت برسه.از دیروز هی لباسای خوشگلت و میچینم جلوم و تو رو توش تصور میکنم و دلم واست غش و ضعف میره.خیلی دوستت دارم عزیزم...                                         ...
14 ارديبهشت 1392

...روز مادر...

سلام قشنگم...سلام نفسم...جوجه ی مامان چطوره؟ دیروز روز زن و روز مادر بود.جات خالی...چه حسه خوبیه این مادر بودن...درسته هنوز نیومدی بینمون ولی خوب منم مامانم دیگه ولی هنوز جوجه ام نیومده از تو دل مامانش بیرون.بابایی هم مامان رو شرمنده کرد و یه دسته گل خوشگل با یه کارت هدیه واسه مامانی اورد. انشالله سال دیگه ٣ نفری با هم جشن میگیریم راستی ٢ روز دیگه قراره مامان بره سونو که روی ماهت رو ببینه.عزیز دل مادر میدونم از دفعه قبل که رفتم سونو تا الان کلی بزرگتر شدی و مردی شدی واسه خودت...خدا کنه همه چیز خوب باشه تا دل منم کمی اروم بگیره.اخه خیلی نگرانتم گل پسرم...            ...
12 ارديبهشت 1392

حرف های من با شایانم...

سلام گل پسرم.قند عسلم.... امروز که دارم برات مینویسم ٢٩ هفته و ٢ روز هست که تو اومدی تو دل مامان نشستی و شدی همه دنیای مامان و بابا... هنوز نیومدی بدجور دلمونو بردی گل پسرم.دیشب بابایی داشت باهات صحبت میکرد و میگفت پس کی میای دلم واست تنگه!نمیدونم شنیدی یا نه.بابایی که باهات صحبت میکنه من یه کوچولو حسودیم میشه! جدیدا حرکات تازه ازت حس میکنم.قبلا حرکتات بیشتر مثل لگد زدن بود(داشتیم مامانو لگد بزنی؟)اما نزدیک یه هفته ای هست که تغییر مکان دادن هاتو خیلی قشنگ حس میکنم.یه دفعه مثل یه ماهی لیز میخوری و میری اون طرف شکمم.یا بعضی وقتا انگار از دو طرف داری کش میای و شکمم رو از دو طرف به بیرون هل میدی...بعضی وقتا هم به زیر قفسه سینم ف...
2 ارديبهشت 1392

خرید سیسمونی گل پسرم

سلام پسر قشنگم... ببخشید این چند وقت نتونستم بیام و برات بنوسیم.اخه عید بود ولی چه عیدی...مامان بزرگت و عمه هات از روز ٤ عید رفتن مکه و چون بابابزرگت تو خونه تنها بود من و بابات مجبور شدیم بریم اونجا این چند روز.بگذریم که چقدر سختم بود و وقتی تموم شد انگار از قفس ازاد شدم این چند روز با مامان جونی رفتیم کلی خرید کردیم پسرم.همشم واسه تو بود.البته هنوز تموم نشده.کلی لباس خوشگل واست گرفتیم.همه هم از بهترین نوع.خلاصه سعی کردم کلی سلیقه به خرج بدم انشالله بعد از اینکه خریدا تموم و همه چیزا رو چیدیم تو اتاقت عکساشو واست میذارم.انقدر برای تو ذوق و شوق دارم که نگو.الهی مامان ...
20 فروردين 1392