احوالات ماه هشتم شایان!
سلام همه کس مامان و بابا... عزیزم یه عالمه حرف دارم باهات...البته یکمم شکایت دارم ازت...میگم حالا این چند روزی که گذشت روزهای نسبتا سختی بود.اول از همه که دستت به بخاری خورد و سوخت.فردا شبش دیدم بی حالی و یکمم بدنت گرمه بهت استامینوفن دادم و خوابیدی.صبح که بابا میخواست بره سر کار ما رو هم برد خونه مامانبزرگ جون.چون شما شبش حالت خوب نبود و من فقط ٢ ساعت خوابیده بودم.چشمام باز نمیشد.خلاصه که رفتیم خونه مامانم تا کمک باشه تو نگهداری از شما گل پسر که حالت هم خوب نبود. از اون روز شما یه ساز جدید زدی!!!قبلا گفته بودم بد شیر میخوری ولی از اون روز که تب کردی به مدت ١ هفته از مامان می می نخوردی منو بگی داغون و ناراحت.واست میدوشیدم میریخ...
نویسنده :
زهرا
1:29